انسان همواره ابزار را میسازد و آنها را توسعه میدهد تا اینکه خودش یکی از آن ابزار میشود و بدتر از آن این است که بندۀ ابزار میشود و دستورات او را دنبال میکند و حول مدار گیچکنندهای که قالبگیری کرده میچرخد و و در میدان ظلم و ستم تازهای که کاشته میخشکد.
توجه نظریۀ تاویل در طول پیشرفت خود از زمان شلایماخر تا گادامر همواره بر عبور (یا عدم عبور) از شکاف تاریخی و فرهنگی بود که میان مفسر و متن فاصله ایجاد کرد. این در حالی است که این توجه از جانب نظریه حامل میکروب ضعف و پژمردگی آن است؛ زیرا به نظر میرسد که هرمنوتیک به محض نابودی شکاف توجیهات وجودیاش را از دست خواهد داد و نقشی برایش باقی نخواهد ماند، جز اینکه فیلسوف و جامعهشناس آلمانی جورجین هابرماس از نظر نظریه و تطبیق راه جدیدی برای هرمنوتیک گشود. هابرماس به نسل دوم اندیشمندان «پژوهشکدۀ تحقیقات اجتماعی» وابسته بود یا آنچه که با عنوان مکتب فرانکفورت شناخته میشد و با آمیختگی اندیشه الهام گرفته از فلسفه مارکسیستی و شیوههای نوظهور علوم اجتماعی مشهور شد و نقد را هدف خودش قرار داد و تمام توجهش را به نقد واقعیت اجتماعی (سیاسی-اقتصادی) یا نقد اندیشه معطوف کرد، از این جهت که ارتباط تنگاتنگی با موقعیتهای اجتماعی خاص دارد.
هابرماس فلسفهاش را بر اصل پایههای فکری که به طور کلی بر مکتب فرانکفورت ساخته شده بنا نهاد. مهمترین این پایهها این است که شناخت محصول جامعه است و این محصول این محصول اغلب در معرض جعل، ابهام و عینیت قرار میگیرد. تفکر انتقادی برای افشای این جعل و غلبه بر این عینیت کافی است.
در سال 1968 میلادی هابرماس کتاب «تکنیک و علم به عنوان ایدئولوژی» را منتشر کرد و در آن از اندیشههای هاربرت مارکوزه (و بخصوص در کتابش «انسان تک ساحتی» استفاده کرد) و مرحلۀ دوم از مراحل پیشرفت مکتب فرانکفورت را گشود.
هابرماس شاهد تلاشهای مدرنیته در آلمان بود، بخصوص بعد از جنگ جهانی دوم. او در مرحلۀ ساخت به سمت عقلانیت زندگی کرد آنجا که گفتمان فرهنگی و سیاسی پرسش را سرکوب میکند و نقد را کنار میگذارد و این امر او را بر آن داشت تا گاهی سنت فرهنگی و فلسفی آلمان را ادامه دهد که نفی، انکار و انتقاد را به عنوان اصل راهنما در نظر میگیرد و فلسفه را ابزاری برای تفکیک ایدهها و عقاید رایج و قضاوت در مورد اندیشه پوزیتیویستی که خصومت نظری شدیدی با آن دارد بکار میگیرد.
این خصومت نسبت به اندیشه پوزیتیویستی در دل مکتب فرانکفورت در نسلهای مختلف آن ریشه دوانید و بزرگترین دغدغهاش کشف مبانی نظری، تاریخی و اجتماعی هدایتگر این اندیشه و آشکار کردن زیربنای این مبانی یعنی اندیشه «اراده به قدرت» است. چیزی که از تمام قطبهای مکتب فرانکفورت خواست تا ریشههای (تبارشناسی) آن گرایش علمی افراطی فرقههای پوزیتیویستی را کشف کنند.
(1)هاربرت مارکوزه
هاربرت مارکوزه بسیاری از کتابهای خود را به نقد همه اشکال قطبیسازی، بهویژه گرایش علمی (گرایش علمی افراطی) و فنی اختصاص داد، به اعتبار اینکه تکنوکراتی طرف دیگر فلسفه پوزیتیویستی است، «اگر افلاطون میخواست فیلسوفان را استاد کند، تکنوکراتها میخواستند مهندسان را هیئت مدیره جامعه کنند».
مارکوز در کتاب «عقل و انقلاب» بر «پوزیسیویسم» تاکید میکند، از این جهت که از آن یعنی از مکتب «پاسخ مثبت و پذیرش» Positivism مشتق شده است. هر دو باید در معنای سیاسی و ایدئولوژی در سیاق قرن نوزدهم در خودِ فرانسه بعد از انقلاب فرانسه درک شوند. «پاسخ مثبت» یعنی پذیرش اوضاع کنونی و رضایت به آن و همیاری آن برخلاف رد یا «نفی» که ک پرچم سایر فلسفههای مقارن با آگوست کنت (1798- 1857 م)، پیشگام پوزیتیویسم، در فرانسه یا خارج از کشور را به دوش میکشید، بهویژه فلسفه هگل که مبتنی بر ایده نفی و تناقض بود. این همان جهتی است که مارکس (1818-1883م) بعداً با اصلاح خود برای ایستادن روی پای خود، علاوه بر فلسفههای سوسیالیستی تخیلی در فرانسه است مانند فلسفه سان سیمون (1760-1825م) و مذهب آنارشیستی برودون (1809- 1865 م). اینها سوسیالیسمهایی هستند که بر اساس یک فلسفه اجتماعی ردکننده، جایگاهی در ردِ شرایط فعلی و نظامهای اجتماعی موجود دارند و و خواستار یک تغییر ریشهای در زمانی هستند که با دعوت به اصلاحات در چارچوب آنچه که هست و آنچه وجود دارد، پوزیسیویسم در آن به کنت نزدیک میشود؛ بنابراین، تحسین علم و مخالفت فلسفه به عقیدۀ این متفکر تنها در این زمینه قابل درک است، زمینۀ حمله تلخ به فلسفههای سلب و رد که در مذاهب فلسفی اجتماعی رواج یافت. مذاهبی که در فرانسه و در فلسفه هگل و فلسفۀ چپ هگلی در آلمان منتشر شد.
پوزیتیویسم کنت آنطور که باید قابل درک نیست مگر در سایۀ نقیض آن، یعنی در برانگیختن حریفی که این فلسفه در تقابل با آن است. این موضع واکنشی آگاهانه به روندهای پولی ویرانگر در فرانسه و آلمان بود. به عنوان مثال، او مذهب هگل را به دلیل ساختار انتقادی آن، فلسفهای منفی توصیف کرد که هر گونه واقعیت غیر معقول را انکار میکند و سعی میکند واقعیت را بر اساس معیارهای عقل مستقل بسنجد که چالشی برای نظام موجود و جستجوی اشیاء بدون شناخت حقیقت فعلی آنها است؛ زیرا محدود به مفاهیم منطقی است و به عمق واقعی که از این مفاهیم قابل استنباط نیست نمی رسد. فلسفه سلبی به دلیل ساختار مفهومیاش، اشیا را آنطور که هستند نفی میکند (یا انکار میکند). پس اموری که وضع موجود یا وضعیت فعلی را تشکیل میدهند، وقتی در پرتو عقل نگریسته میشوند، منفعل شده و محدودۀ نمایش آنها محدود میشود، یعنی در یک فرآیند کامل به مفاهیم زودگذر تبدیل میشوندکه منجر به عبور آنها از مفاهیم میشود. پیوند پوزیسیویسم قرن نوزدهم با پوزیتیویسم جدید در جهت
نظرات